‍ 

                                                                         

 آدمهایی را میشناسم که پیراهنشان بوی نفت میدهد و دستهاشان بوی باروت.آدمهایی که گرمند و داغ دیده اند.


پدرهایی را میشناسم که عکس پسرهاشان را نشان ماهیهای شط میدهند و از کارون سراغ گمشده شان را میگیرند.


هر روز مادری را میبینم که تمام دختران دم بخت محل را نشان کرده است برای تنها پسرش که با سربازها برنگشت.


ناخدایی را میشناسم که لنجش را ه ها خورده اند و مردی که دشداشه اش را باد برد.


جنگزده هایی که هنوز خانه به دوشند و آواره و باورشان نمیشود جنگ تمام شده.


آدمهایی که با دلهای دریایی به شط زده اند.


پسربچه هایی پیدا شدند که تفنگ بزرگتر از قدشان بود و فکرشان بزرگتر از کوچه ها .


.و امروز پسربچه ها در راه خانه گم میشوند و فاضلابها بوی بچه میدهند و آب طعم فاضلاب



دیده ام مردمی را که خاک رویشان نشسته و نفس میکشند.آدمهایی که سالهاست سنگر گرفته اند درون خودشان و کسی سراغی از آنها نمیگیرد.


 سرزمینی را میشناسم که  ترک دارد دیوارهای ترکش خورده اش و بمبهایش هنوز خنثی نشده اند.


 شهری که مردمانش روی مین میخوابند و خواب صلح میبینند.


شهری که در آن جنگ هنوز تمام نشده و مردهایش هنوز میجنگند.


جایی را بلدم که منطقه ممنوعه است نه آزاد و واقعیت در آنجا شکل دیگریست. 


شهری که جوانانش سالخورده شده اند و حقوق بازنشستگی میگیرند و به هنرمندانش هنر خانه نشینی یاد میدهند.


‌.و میشناسم هنرمندانی را که هر شب سیمرغهایشان را به سیخ میزنند و کتابهایشان بوی کباب میدهد.،


خبرنگارانی را سراغ دارم که خبرهاشان را قورت میدهند و سیر میشوند.


شنیده ام شاعرانی را که پشت نخلها ناپدید میشوند و گاومیشها شیرشان را میدوشند


 نام شهری را بلدم که قهرمانانش مفقودالاثرند و با آدمهایی نفس کشیده ام که فقط ریه هاشان از پالایشگاه سهم برده است 


شهری را زندگی کرده ام که نخلهایش سر ندارند و پای آدمهایش در خاک است.خاکی که بوی بهشت میدهد.



#طیبه‌نیک‌آزاد


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها